ساعت ? از خواب بیدار میشه . دست و صورتشو میشوره . میره جلوی آینه یه نگاه به قیافه ی جذاب خودش میندازه . صورتشو اصلاح میکنه و یه مشت آب خنک به صورتش میزنه . میره تو اتاقش و قشنگترین لباساشو انتخاب میکنه . شلوار جین و یه تی شرت سفید ... امروز باید خیلی به خودش برسه . دوباره میره جلوی آینه . شیشه ادکلن رو از رو میز برمیداره و به گردنش نزدیک میکنه و یه اسپری میزنه . پوستش میسوزه .چشماشو تنگ میکنه و آب دهنشو قورت میده . یه اسپری دیگه به اونطرف گردنش میزنه .شیشه رو میذاره سرجاشو دوباره به تصویر خودش تو آینه نگاه میکنه . دوباره به قرارش فکر میکنه . نکنه دیر شه . نه ... تازه ساعت یه ربع به ? . کت اسپرت مشکی شو تنش میکنه . دیگه باید بره ...
میره تو آشپزخونه ... نه . میل نداره . میره در اتاق مامان باباشو باز میکنه . یه نگاه به چهره های خسته شون میکنه ... درو میبنده و میاد . هنوز همه خوابن . میره تواتاق خواهر کوچیکش . زیر لب میگه : دختر تو نمیخوای یاد بگیری اتاقتو جمع کنی؟ یه بوس براش میفرسته و درو میبنده .
کفشاشو میپوشه و از پله ها میره پایین . هموا کم کم داره روشن میشه .باد خنک که به صورتش میخوره حالش جا میاد . برمیگرده و دوباره یه نگاهی به آپارتمانشون میندازه . یعنی دیگه ... ؟وای ... قرار
قرارشون تو یکی از برج های بلند بالای شهره . نیم ساعت راه بیشتر نیست . تا سر کوچه پیاده میره . باید تاکسی بگیره . یه تاکسی دربست میگیره و سوار میشه . رادیو روشنه . راننده یه سیگار روشن میکنه و یه نگاهی به جوون میندازه . هیچکدوم حرفی نمیزنن . ترافیکه . وای داره کلافه میشه . راننده هم با خونسردی دود سیگارو بیرون فوت میکنه و آروم آروم حرکت میکنه . نکنه دیر شه ... با انگشتاش رو پاش ضرب میگیره . حرص میخوره و تو دلش به راننده بدوبیراه میگه : ای بابا ... عجله کن دیگه .
خلاصه به محل قرار میرسه . با ترافیک را یه ربع دیرتر از همیشه رسیده . ساعت یه ربع به هشته . یه ربع مونده به وقت قرار . پول تاکسی رو حساب میکنه و با عجله به برج سبز رنگ و شیشه ای نزدیک میشه . میره تو ... تهویه داخل ساختمون و بوی عطرا فضای جالبی رو درست کردن. مغازه ها کم کم دارن باز میشن . سوار آسانسور شیشه ای میشه و مثل یه ماهی میره بالا ... طبقه ی چهارم . از آسانسور پیاده میشه . همینجاست ... دوتا چشم آشنا میبینه . نزدیک تر میره ... نه . اون نیست .اشتباه گرفته ... فقط ? دقیقه مونده . یه نگاهی به مغازه های نزدیک میندازه .. حالا فقط ? دقیقه مونده به ? . میره نزدیک نرده ها ... یه نگاهی به پایین میندازه . سرش گیج میره ... دیگه وقتشه .
رو نوک پاهاش بلند میشه و دستاشو باز میکنه . خم میشه و حالا میپره ...
تو همین چند ثانیه همه چیز میاد جلوی چشماش . " ... من دارم ازدواج میکنم ...من دارم ازدواج میکنم... من دارم ازدواج میکنم"
...و صدای مهیبی مثل انفجار ... دیگه نه چیزی میبینه نه چیزی میشنوه ...