این روزها بسیار عجیب شده ام
به قلب خودم هم، شک می کنم
احساساتم را تعریف نمی کنم
می دانم دلتنگی تو، احساس تنهایی نمی کند
شب را در دست می گیری
جهان از سازت مست می شود
یادم می آید
شبی پُر از عشق بودم
هنوز بدنیا نیامده بودم
برایت نقاشی می کنم
یک پنجره ی بزرگ، به بزرگی تمامی چشم ها
بدون لنز
انگار سرنوشت جهان
بریدن است و
دویدن و
نرسیدن