در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم
در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول و غزل قید قیل و قال زدم
کتاب حافظم از دست من کلافه شدست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم
غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تورا مثال زدم
غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم
به قدر یک مژه بر هم زدن تورا دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم
شبی تاریک و پر از سکوت در اتاقم تنهاتر از همیشه... ناامید از فردایی روشن... بازم نقش چشمات در خیالم... تنها جایی که با همه بی قراریهام احساس آرامش میکنم... خاطرات با تو بودن در حال رفت وآمد در ذهنم هستن... هنوز چشم به راهتم دیوونه... آخه چرا این نفسام تلخه واسم؟ ای کاش زودتر از موعود مقررم فرشته مرگ مرا به کام خویش می گرفت و این روح خسته را به آسمونا میبرد... هر جا که باشه دیگه بدتر از این جا که نیست... شاید این جوری یک بار بمیرم... ولی الان همه لحظاتم شده مردن و زنده شدن... بذار حداقل یک کم از قصه عشقمون بگم تا شاید خوابم ببره... یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود یک عاشقی بود که یک معبودی داشت... عاشقه دل خوش به وجود معبودش بود و پرستش اون بالاترین عبادتش بود... نمیدونست که یک روز الهه اش میره دنبال سرنوشتش و اونو تنها میزاره... و هیچی جز یادش براش یادگاری نمیزاره... نشنیدم چی گفتی: یک کم تندتر بگو: چی! روزهای شاد هم داشتیم! خوبه! ولی میدونی چیه: این حرفتم باور میکنم آره روزهای شاد هم داشتیم ولی این قدر روزای غمگین داشتیم که شادیهای کوچیکمون لا به لای دریای غمها گم شدن..
i love you
عجب دنیایی شده این دنیا دیگه نمی شه اون رو تحمل کرد.اره تحمل اون برای حداقل من خیلی سخت شده.بدون هدف بدون انگیزه دارم زندگی می کنم.اوه نه زندگی اسم این رو که نمی شه گذاشت زندگی توف به این جور زندگی کردن ها.می دونی کجای این داستان جالبه.اینجاش که من با این همه مشکل تازه هیچ مشکلی ندارم و هستن کسانی که شرایط بد تری از من دارن.دیدن اون ها من رو عذاب می ده و نمی تونم تحمل کنم دوست دارم برای اون ها کاری کنم اما چه طوری؟من حتی در کوچکترین مسائل زندگی موندم چه طور می تونم به اون ها کمک کنم.
هر روز که از خونه خارج می شم.می گم خدا جون این هم یه روز دیگه اما .... .تمام تلاشم رو می کنم که به بدی های زندگی فکر نکنم. از اونها دوری می کنم اما اون قدر انرژی منفی اطرافم رو فرا گرفته که راه گریزی از اون نیست.کمتر یا شاید بشه گفت اصلا اشک نمی ریزم.اما این روز ها دلم اون قدر گرفته که اشک پشت پلک های من بی تابی می کنه.اشک نه نه باید محکم بود و خم به ابرو نیاورد.باید ایستاد اما با این دل گرفته و شکسته چه کنم.کاش شونه ای بود که سرم رو روی اون می گذاشتم و اشک می ریختم.
روز های سختیه اما همیشه پایانی وجود داره این پایان شاید امروز شاید فردا نمی دونم اما بلاخره فرا می رسه فقط می تونم امیدوار باشم که این روز فرا می رسه.از خودم می پرسم اون روز وقتی فرا می رسه من کجای داستان زندگی هستم.اصلا زندگی ارزش این همه سختی رو داره چرا باید این همه سختی رو تحمل کرد برای رسیدن به چی شاید فقط برای رسیدن به پایان؟!اره ما داریم تلاش می کنیم که به پایان داستان زندگی نزدیک تر بشیم.اره میدونم تو می گی که داستان زندگی زیبایی هایی هم داره من هم از اون زیبایی ها لذت می برم اگه این زیبایی ها هم نبود دلیلی نداشت زندگی ای سراسر سختی رو ادامه بدیم.این زیبایی ها هم تنها برای دل خوش کردن ماست و وجود خارجی نداره.زندگی برای گذر از این دنیا و رسیدن به جهانی دیگه دنیایی دیگه.توی این دنیا باید خوب باشیم تا اون دنیامون رو بسازیم.اما اون قدر سختی و مشکلات به ما فشار می یاره که حتی خودمون هم یادمون می ره تا چه برسه خدا.چه برسه اون دنیا که باید برای ساختن اون تلاش بکنیم.نمونه های زیادی وجود داره و نیازی نیست که برای شما مثال بزنم.مخلص کلام این که نه این دنیای خوبی داریم نه اون دنیا فقط اومدیم تا صفحه بازی خدا که اسمش زندگیست خالی نباشه.
با این وجود باز هم آرزوی رسیدن روز هایی خوب و خوش برای شما و خودم دارم.